یکی از چندباری که چندثانیه به هوش امدم و رفتم و یادم میاد, اون لحظه ای بود که دکتر امده بود بالاسرم, وقتی روتخت خودم بودم(البته چهره اش رو سادم نمیاد درست, فقط یه خانوم چادری, اون هم گنگ و تار یادمه)
مکالمه ام اون لحظه:
من:روزه هامو می تونم بگیرمممممم؟
دکترجون:بلهههههه میتونی
من:ویتامین نوشتین؟
دکترجون:بله ویتامین هم نوشتم
همین. تمام
حالا اینکه نوشتن ویتامین و یادراوریش به دکتر چرا انقدر از نظرم تو اون لحظه و ناخوداگاهم مهم بوده رو خودم هم درست نمیدونم,
ولی روزه:
امروز انتی بیوتیکم تموم شد, یعنی قرص ساعتی ندارم, یعنی میتونم روزه بگیرم, دکترم که گفت اوکی, اما هرکار کردم مامان بابا نمیذارن فردا بگیرم.
استدلالاشون کشته منو یعنی....
دکتر گفت میتونی نگفت که کی میتونی
مسخره ت کرد بابا اون وضعیت اون همه چیز بهت وصل بود و......
الله اکبر