تراوشات ذهن یک بیست و چندساله

امان از هجر بی پایان مهدی

غروب جمعه و هجران مهدی

امان از آن زمانی که بیفتد

به روی نامه ام چشمان مهدی

دلش می گیرد و با چشم گریان

بگوید این هم از یاران مهدی!

------------

مینویسم
هرچه را که هر جا نمی گویم
-----
ز خشمت گریزم بسوی رضا
ببین از کجا میگریزم کجا
-----
از این پس آرزویی نمی کنم مبادا حسرت ِ دوباره ای سبز شود...
------------------------------------
قلبم را عصب کشی کرده ام

تا اطلاع ثانوی
دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد

و نه از گرمی محبتی می تپد
---------------
درست میشه
درستم نشد
تموم میشه

خیلی واسم مساله ناراحت کننده ای نیست, خب درده دیگه

بلکه باکشیدنش یکم از گناهام کم شه

به قول یه بنده خدایی, درد واسه کشیدنه, والا

ولی ناراحتی مادرم خییییییلی ناراحتم میکنه, اگه منو تو اون حال ببینه, طاقت میاره؟

چقدر این چندروزه مظلوم و مهربون شده,

بابامم همینطور, چی قراره بکشن...

خودمم از مرگ میترسم, درواقع ازگناهام میترسم, ولی خب, راه رفتنیه 

دیرو زود داره, سوخت و سوز نداره که...

بگذریم, اینهمه ناراحتی و کم تابی های مادرم, اونم وقتی قطعی نشده چیزی,

از بعدش نگرانم میکنه...

الله اکبر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">