تراوشات ذهن یک بیست و چندساله

امان از هجر بی پایان مهدی

غروب جمعه و هجران مهدی

امان از آن زمانی که بیفتد

به روی نامه ام چشمان مهدی

دلش می گیرد و با چشم گریان

بگوید این هم از یاران مهدی!

------------

مینویسم
هرچه را که هر جا نمی گویم
-----
ز خشمت گریزم بسوی رضا
ببین از کجا میگریزم کجا
-----
از این پس آرزویی نمی کنم مبادا حسرت ِ دوباره ای سبز شود...
------------------------------------
قلبم را عصب کشی کرده ام

تا اطلاع ثانوی
دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد

و نه از گرمی محبتی می تپد
---------------
درست میشه
درستم نشد
تموم میشه

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تازگی ها به یکی دیگه از توانایی هام پی بردم

قهقهه زدن حتی وقتی بغض و گریه دارم

وقتی خسته ی خسته ی خسته ام از زندگی

دلم گرفته , خیلی زیاد

باید سعی کنم , دارم سعی میکنم, انقدر مشغول باشم, انقدر فکرای دیگه داشته باشم , حتی شده به زور صدای بلند پخش ماشین یاهندزفری, که نتونم فکرکنن,

دارم کاملا دولایه میشم

اشکال ندارع, نصف سختیش رفته, نصف بیشتر سختیش رفته, 

۲۵_۶ سال, باقیشم میره

اسون تر

فقط اسفند برام شده فوبیا....۴اسفند

خسته ام...

دیشب با مامان جونم شکایت کردم, گفتم دیگه حوصله هییییچ پروسه مسخره ای رو ندارم

گفتم احساس میکنم که خیلی چیزا برام دیر شده

ترجیح میدم بشبنم و از دور خوشبختی نسبی دیگران رو تماشا کنم,

گفتم که دیگه ارامش حاصل از تنهایی میخام

گفتم همونی که خودتون گفتید مامان جووون, عجل وفاتی سریعا....

.

.

.

چای ام سرد شد

ی رفیقان که سوی شهر حسین در سفرید ...

ابن دل غمزده و زار مرا هم ببرید ...

زیر یک پرچم و بیرق همگی سینه زدیم ...

شرط انصاف نبوده که شماها بپرید ...

فکر این مساله بدجور خرابم کرده ..

که چرا شاه کرامت دل من را نخرید ...

من شنیدم در این خانه بد و خوب یکیست ...

ولی فهمیده ام انگار شما خوب ترید ...

و ببالید به خود چون که رسیدید حرم ...

بین خوبان زمان از همه خوبان به سرید ...

به مقام علی اکبر که رسیدید مرا یاد کنید ...


از وبلاگ همسر سیدعلی