دلم گرفته , خیلی زیاد
باید سعی کنم , دارم سعی میکنم, انقدر مشغول باشم, انقدر فکرای دیگه داشته باشم , حتی شده به زور صدای بلند پخش ماشین یاهندزفری, که نتونم فکرکنن,
دارم کاملا دولایه میشم
اشکال ندارع, نصف سختیش رفته, نصف بیشتر سختیش رفته,
۲۵_۶ سال, باقیشم میره
اسون تر
فقط اسفند برام شده فوبیا....۴اسفند
خسته ام...
دیشب با مامان جونم شکایت کردم, گفتم دیگه حوصله هییییچ پروسه مسخره ای رو ندارم
گفتم احساس میکنم که خیلی چیزا برام دیر شده
ترجیح میدم بشبنم و از دور خوشبختی نسبی دیگران رو تماشا کنم,
گفتم که دیگه ارامش حاصل از تنهایی میخام
گفتم همونی که خودتون گفتید مامان جووون, عجل وفاتی سریعا....
.
.
.
چای ام سرد شد